استعفا

ساخت وبلاگ
دیشب بود، توی رخت خواب زیر ماه کامل دراز کشیده بودیم. ماه این قدر پر نور و پنجره این قدر بزرگ بود که نمی تونستم بخوابم.جامون رو عوض کردیم که نور توی چشممون نخوره.توی فکر بودم. نمی دونم چی شد ولی یه لحظه یه حالی شدم. دهنم از تعجب باز شدو یه کشف جدید!((چهارشنبه دو هفته پیش تولد خدیجه بود. برای خرید شمع کلی فکر کردم: 26 خرداد 1400. متولد 1369 الان چند ساله می شه؟ خرداد 70 شده یک سالش. یعنی 70 - 69 = 1! پس باید سال 1400 رو منهای 1369 کنم.می شه 31! واقعا 31؟ 31 ساااال؟ کی شدیم 31 سال! پس من می شم 29 سال! میانگین سنی مون می شه 30 سال! همه اینا توی ذهنم می گذشت.به کیک فروشی گفتم شمع دو یک شمع شش بده. 26. توی همین فکرا بودم که از مغازه زدم بیرون و یه چند قدمی دور شدم.نگاه شمع ها کردم که به جعبه کیک چسبیده بودند. جالب چسبونده بود. تکون نمی خوردن.یهو دیدم که نوشته 26! مگه 31 نبود؟ بر گشتم و معذرت خواهی کردم و شمع ها رو عوض کردم.30 سال! 30 مگه یه آدم میان سال نیست؟ پس من چرا فقط 169 سانت قدمه! چرا همه می گن که خوب موندم و از این که یه دختر چهارساله دارم تعجب می کنند؟30 سال! شاید نصف عمرم و شاید هم بیشتر! ))کشفم بی ربط به این اتفاق ها نبود. من همیشه با خودم فکر می کنم که یه روزی موفق می شم. یه روزی به خواسته هام می رسم. اون روز کلی به خانواده و اطرافیانم کمک می کنم. برای مردم شهر و کشورم کارهای بزرگی می کنم.توی کسب و کارم موفق می شم و چند صد نفر رو استخدام می کنم.بعدش می رم شهرم و اونجا زندگی می کنم و ...همه افکار من در آینده دور سیر می کنند! هیچ وقت الان نیست. در الان که هستم نمی دونم باید چی کار کنم. با شبکه های اجتماعی و بازی وقتم رو تلف می کنم.حتی بلد نیستم د استعفا...
ما را در سایت استعفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delgoyehayema بازدید : 99 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 18:52

آفتاب کم کم غروب می کرد و پیرمرد یک دست بر عصا، دست دیگر بر روی دست، همان طور که حسرت سال های گذشته اش را می خورد، درخت تنومندش را وارسی می کرد. این درخت، تنها دست آورد این سال ها بود. هرچند درخت سال ها بود که ثمره ای نداشت، اما شنیدن نام پیرمرد همیشه آن درخت تنومند را به خاطر متبادر می کرد. ازین رو به طرز عجیبی با این درخت خودخواهانه برخورد می کرد، چون پدری شکست خورده که تمام آرزوهایش را در زندگی فرزندش جست و جو می کند. سرنوشت خود را به این درخت گره زده بود. سال ها جان کنده بود تا درخت محصولی دهد و محصولش را به فروش رساند، تا بالاخره یک بار هم که شده، مردم زیر چشمی او را ننگرند و با انگشت به هم دیگر نشانش ندهند. ببیند که رویایش بی پایه و اساس نبوده، تلاشش آب در هاون کوبیدن نبود. با این که دور تا دور درخت را سیم خاردار کشیده بود، اما ثمره ی اندک قابل قبول درخت غالبا شکار کلاغ ها می شد و ما بقی به صورت خشک و سوخته تا آخر پاییز بر درخت می ماند.پیرمرد اما همچنان خود را از تک و تا نینداخته بود، همیشه در مجالس، حرف که به او می رسید، باید تصوراتش از آن درخت رویایی را شرح می داد. خاطرات جوانیش را که همه ی خرج و مخارجش را از همین درخت در می آورد. تمهیدات پیچیده ای که امسال در نظر دارد که مثل سال گذشته محصولش کم رونق نباشد را با آب و تاب توضیح می داد و همه در سر خود به یک چیز می اندیشیدند: " چه به سر پیر مرد آمده است؟ نمی داند درخت بی محصول ریشه اش فاسد شده؟ نمی داند عمر این درخت سال هاست که به پایان آمده؟ این همه آب و تاب واقعی است یا تصنعی؟ "، اما کسی جرأت نداشت پیرمرد را از خواب مستیش بیدار کند.این اواخر اما، پیرمرد به صرافت افتاده بود. با خود می اندیشید از ثمره اش که بهره ای نبرده استعفا...
ما را در سایت استعفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delgoyehayema بازدید : 98 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 18:52

داشتم واسه نرگس قصه می گفتم که خوابش برد.

چه قدر احساس ناب و قشنگی بود. حس خوب پدری کردن 

دوست داشتم بغلش کنم و ببوسمش 

ولی ترسیدم بیدار شه 

خیلی حس عجیب

استعفا...
ما را در سایت استعفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : delgoyehayema بازدید : 111 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 18:52